رمان دختری به نام سیوا (10تا13)

♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂

roman

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که حشمت پیدام کرد و زنگ زد اورژانس
اصلا نفهمیدم کی بیهوش شدم یا کی آوردنم بیمارستان
گیج و منگ بودم فکر هم به این که چی شد من از حال رفتم هم
توی سرم نبود انگار سرم خالی حالی بود
به سختی چشمام رو باز کردم انگار یه وزنه صدکیلویی روی چشمام بود
همایون با یه اخم بزرگ بالای سرم بود
تا دید چشمام بازه با لحن طلبکارانه ای گفت علیک سلام !
با بی حالی گفتم توی کشور من دکترهای اخمو رو
بالای سر بیمار راه نمیدن
همایون - توی مملکت من دکترها با یه چماق بالای سر مریض بیخیال
وایمیستن چون ما پیشرو در نقض حقوق بشریم !
یه نگاه خسته بهش کردم و با خستگی گفتم نه چوب میبینم نه چماق
شما که مهد تمدن حقوق بشره پس این دروغ چرا ؟
همایون - آخ دلم میخواد یه کتک مفصل بهت بزنم آخه جای بحث
بشردوستانه با من یه فکری برای اون قلبت کن چرا
درمانت رو جدی نمیگیری ها ؟
من - الان هیجده ساله توی نوبت انتظارم میدونی یعنی چی ؟
از بچگی این مشکل رو دارم دو بار تا پای پیوند رفتم ولی فایده نداشته
وقتی دو سالم بوده توی سرمای زیر صفر درجه تا صبح توی
خیابون موندم برای همین ریه و سینه ام دچار مشکل شده
پس جای حرف زدن و نظر دادن فقط بگو داروی جدید تجویز کردی یا نه ؟
مات داشت نگام میکرد با تعجب گفت تو همیشه اینجور غیرقابل پیش بینی میشی ؟
من - دلیل نداره قابل پیش بینی باشم
چه برخوردی یا حسی بهم داریم که بخوایم همدیگر رو پیش بینی کنیم دکتر ؟
معلوم بود از لحنم عصبی شده با حرص گفت تو بیماری
من دکتر وظیفه ام بود برای سلامتی تذکر بدم همین هر چند منم
توی بهترین دانشگاه دنیا تخصصم رو گرفتم !
من - مرسی دکتر از تذکرتون بهترین جراحان قلب دنیا توی
نیویورک نتونستن کاری برام انجام بدن اون قرصهای هم که میبینی
نمیزارم عوضشون کنی هر قرصش نزدیک
دویست دلار ارزش داره
فقط اون نوع قرص میتونه دردم رو تسکین بده !
معلوم بود ناراحت شده از لحن تندش با لحن آرومی
گفت من منظوری ندارم میدونم چقدر
سخته انتظار برای یه پیوند مناسب من منظورم این بود که
تو که شرایط خودت رو میدونی باید
بیشتر مواظب خودت باشی حشمت میگفت از حال رفته بودم
و دائم زیر لب هذیون میگفتی استخون ... درد
انگار کمرت ضربه خورده باشه ولی من معاینه ات کردم
ضربه ای نخورده بود !
با حرفش تازه فهمیدم تلفن جوزف مامان ؟
سریع از جام پاشدم جور یکه سوزن سرم از دستم در اومد
همایون - وای دیوونه چیکار کردی !
مهم نبود که دستم خون میاد یا همایون داره غرغر میکنه
دستم و پانسمان کرد و با
تشر به من که میخواستم از جام بلند شم
گفت بشین سرجات !
من - سر من داد نزن
همایون - دختره خیره سر دلم میخواد الانم جای لجبازی
بشین تا جواب آزمایشت بیاد ببینم این قلبی که
صاحبش این همه عصبانیه وضعش چجوریه !
میدونستم میخواد آرومم کنه
و جالبه موفق هم شد با بیحالی گفتم استرس زیادی دارم
برای یکی از عزیزام مشکلی پیش اومده
درحالی که من پیشش نبودم !
با لحن شیطونی گفت بهت نمیاد اینقدر احساساتی باشی
که به خاطر یه عزیز از حال بری ؟
با خودم گفتم حیف کارم پیشت گیره وگرنه الان زنده نبودی دایی جان !
من - مگه چجوریم ها ؟
با لذت توی صورتم زل زد و گفت از نظر من که معرکه ای !
نه گر گرفتم نه تعجب کردم با لحن
کاملا سردی گفتم از چه نظر ؟
همایون - فکر نکنم توی این فضا و با این وضعی که من و تو داریم بتونیم
حرف بزنیم با یه قرار دوستانه چطوری ؟
به به دایی جان چقدر عجله داری خوبه داری قدم اول رو برمیداری
با لبخندی که میدونستم تا مرز سکته دادن میبرتش
گفتم بهتر از این نمیشه الان میشه مرخصم کنی شما که همسایه خوب
خودمی پس میشه پارتی بازی کرد و جواب آزمایشم رو بیاری خونه ؟
همایون - البته عزیزم الان میرم پرستار ور صدا بزنم
تا بیاد کمکت کنه تا لباسهات رو عوض کنی !
از جاش بلند شد و تندی از اتاق رفت بیرون مطمئن بودم
مامان مارال گفت همایون خان 9 ماهه بدنیا اومده
ولی اینی که من میبینم از
شش ماهه هم کمتره فکر کنم محصول چهار ماه است !
به کمک پرستار لباس پوشیدم و حشمت هم که
توی این دو روز بیمارستان مونده بود
منو برگردوند خونه
یعنی من دو روز تمام بیمارستان بودم ولی چرا همایون
اشاره ای نکرد
مهم نیست باید اول اطلاعاتی درباره پیوند مغزاستخوان بدست بیارم
خونه که رسیدم گلی برگشته بود تا طفلی تا
شنیده بود من حالم بده جشن پاتختی رو ول کرده بود اومده بود پرستاری من
مه رو هم که از طرف همایون مثلا اومده بود
کمک گلی ولی همش منو سوال جواب میکرد و از خونه و دکورش
میپرید شب اولی که از بیمارستان برگشتیم
همایون گفت بهتره یکی از اتاقهی پایین استراحت کنم
هنوز بدنم برای بالا رفتن و راه رفتن زیاد
جونی نداشت منم قبول کردم سیوا بهتره یه مدت
دختر سر به زیر باشی
حشمت با دیدن چشم گفتنهای من فهمید قصدی دارم
بهش سفارش کردم فعلا بی خیال چک بشه تا هر زمان که خودم گقتم
اون شب اتاقی رو که تخت دونفره رو داشت انتخاب کردم مه رو
هم با اصرار زیاد پیشم موند هر چند
موقع خواب تا نیمه های شب تا روی تخت دراز کشید
گریه زاری کرد خسته تر از اونی بودم که
از صدای گریه اش کیف کنم
چند روز هم با پرستاری های گلی و سفارشهای همایون گذشت
دیگه داشت سیوا خونسرد عصبانی میشد که
همایون برای یه شام دوستانه دعوتم کرد
از ظهر که زنگ زده بود دل توی دلم نبود چون جوزف زنگ زده بود و
گفت حال مامان مارال بدتر شده
و زیر بار شیمی درمانی نمیره من سیوایی که غرورم رو
برای هیچکس نشکسته بودم
پشت تلفن التماس مامان میکردم که این یه نوبت رو بده تا
خودم رو برسونم کم کم داشت
چشمه خشک شده اشکم هم راه می افتاد که
مامان قبول کرد
از فکر تلفن صبح اومدم بیرون رفتم یه دوش سریع گرفتم و
بدون کوچکترین آرایشی مشغول آماده شدن شدم
یه مانتو شلوار آبی کمرنگ نخی پوشیدم
با یه شال چروک سفید
به خاطر حموم چشمام خمارتر شده بود و صورتم سرخ تر
کیف و کفش سفیدم رو برداشتم
هرچند حوصله رستوران رو نداشتم ولی خوب باید تحمل کنم
ساعت نزدیک هفت بود که همایون زنگ زد و گفت تا نیم ساعت دیگه
میاد دنبالم
هنوز زود بود ولی بهتر از این استرس زودتر خلاص میشدم باید
تمام سعی ام رو بکنم تا همین امشب بهم پیشنهاد ازدواج بده
میدونم که دوسم داره از زبون مه رو
در رفت که از همون شب مهمونی اسیرم شده
آخ دایی جان دوست دارم وقتی میفهمی
عاشق خواهرزاده ات شدی قیافه ات رو ببینم !
حشمت صدام زد دایی جان تشریف آوردند اه چه زود یه نگاه به ساعت انداختم
شده یک ربع به هشت یعنی این مدت من توی فکر و خیال قیافه
شکست خورده دایی جان بودم ؟
بدون هیچ تپش قلب و استرسی رفتم بیرون
کوچه تاریک بود ماشینش جلوی
در وایستاده بود ولی داخلش مشخص نبود
با شنیدن در حیاط از ماشین پیاده شد اوه لالا کی میره این همه
راه رو دایی جان تیپ زده اساسی
یه کت و شلوار کرم رنگ خوش دوخت پوشیده بود
پیراهن سفید خیلی مات میزد ولی بهش می اومد اونم با دیدنم
مات مونده بود
خودم رو جمع جور کردم و گفتم سلام اگه دید زدن تموم شد بریم ؟
همایون - ها آخ ببخشید سلام خوبی شرمنده
یه لحظه با دیدنت حواسم پرت شد !
میدونم دایی جان امشب منو حتما عقد میکنی
خوب سیوا جان اعتماد به نفس بالای 100 % آماده ای ؟
بعله محکمی توی دلم دادم پس برو که
هلاک کنی !
توی مسیر تا رستوران دوتایی ساکت بودیم
بعد از نیم ساعت رانندگی همایون جلوی یه رستوران
خیلی شیک نگه داشت و مثل این
آقاهای جنتلمن
اومد پایین و در رو برام باز کرد شونه به شونه هم وارد رستوران شدیم
لحظه ورودم چند جفت چشم زل زدند به من و همایون
پسرها به من و دخترها به همایون
اه از همین رستوران بدم میاد با گونی هم بیای
نگاهت میکنند
همایون آروم کنار گوشم زمزمه کرد - میزی که رزرو کردم
طبقه بالاست
از پله های مارپیچ رستوران رفتیم بالا
طبقه بالا وای خدای من اگه یه دختر معمولی بودم و
همایون عشقم از دیدن این صحنه غش میکردم
طبقه بالا خالی بود و مشتری نداشت فقط روی یه میز پر از
گلهای رز قرمز و شمع بود
و مسیری که
تا میز باید میرفتیم رو با گلبرگهای سفید و قرمز
فرش کرده بودند
لبخندی ناخواسته روی لبام نقش بست
همایون خیلی عاشقانه دستم رو گرفت و جلوم نمایشی زانو زد
و گفت بانوی من افتخار میدن
برای این شام حقیرانه بنده رو همراهی کنند ؟
با لبخند پر از عشوه گفتم باعث افتخاره منم هست شرمنده نفرمایید
پرنس از جا برخیزید !
به لحن من خندید و منو تا میز همراهی کرد
و صندلی رو برام کشید بیرون و من نشستم و با لبخند ازش تشکر کردم
میز رومیزی شیری رنگی داشت با چند بشقاب غذاخوری سفید و طلایی رنگ
و قاشقهایی که انتهاش یه برگ گل چسبیده بود
جام های زیبای هم به عنوان لیوان
گذاشته بودند
یه شمع به شکل قلب چیزی که من نه از نظر سلامتی بدنی داشتم
نه از لحاظ احساسی روی میز به طرز زیبایی تزئین شده بود
و روشن بود
در حال ارزیابی میز و تزئیناتش بودم که صدیا
خنده همایون بلند شد
با تعجب گفتم چی شده ؟
همایون - تو چطور دختری هستی منتظر بودم از این
همه تدارکی که دیدم از خوشی غش کنی !
با اخم ساختگی گفتم میدونی که استرس برام خوب نیست
پس الانم به سختی جلوی هیجانم رو گرفتم !
همایون - وای خانومی ببخش که یادم رفت هیجان برات
خوب نیست الان که مشکلی نداری ؟
من - نه ممنون !
همایون - خوب زیبا اول سفارش شام یا شنیدن حرفهای من ؟
من - اول شام هر چند میدونم خیلی
عجولی و زود میخوای حرف بزنی ولی من از دیشب
چیز قابل توجه ای نخوردم چون
میخواستم صبحش ناشتا برم آزمایش !
همایون با هول گفت وای پس چرا از اول نگفتی ها ؟
و بلافاصله زنگی رو تکون داد و گارسونی
از پله ها خودش رو رسوند
و سفارش گرفت من طبق معمول ماهیچه سفارش دادم
همایون هم مثل من !
حین غذا خوردن هم به خواست من صحبتی نشد
بعد از اتمام غذا همایون با عجله گفت خوب الان نوبت شنیدن
حرفهای منه !
اشاره ای به گارسونی که داشت میز رو جمع میکردم کردم که
بزاره این بره بعد
همایونم پوفی کرد و ولو شد روی صندلی
همین که گارسون آخرین ظرف رو با خودش برد
همایون دست منو که روی میز بود گرفت و با هول گفت سیوا
با من ازدواج میکنی ؟
تعجب کردم میدونستم پیشنهاد میده ولی نه ایجوری
نمیدونم شاید شام و فضایی که توش بودیم
روم تاثیر گذاشته بود
من - الان این حرف یعنی چی ؟
همایون - یعنی سیوا آریانمهر متولد آمریکا که ترم آخر رشته
عکاسی دانشگاه هاروارد تحصیل میکنی
پدر یه آمریکایی و مادر ایرانی و وارث ثروتی عظیم از خانواده پدریت هستی
و پدرت در حال حاضر یکی از غولهای ساخت برج سازی نیویورکه
و تک فرزندی و هجدسال بیماری نارسایی قلبی داری
با من همایون فتاح توکلی اصل جراح قلب و فارغ التحصیل از دانشگاه سوربن
فرانسه با 33 سال سن و ته تغاری یه خانواده
سنتی ایرانی ازدواج مکنی ؟
عصبی دستهام رو از دستش بیرون
کشیدم و گفتم این اطلاعات رو از کجا بدست آوردی ها ؟
همایون با لحن ناراحتی گفت ببخش اگع ناراحت شدی یک کم درباره ات تحقیق کردم
یکی از دوستهام نامزدش توی هاروارد درس میخوند خواستم
یه کوچولو درباره ات تحقیق کنه !
توی دلم گفتم چه تحقیقی ناقصی !
همایون - سیوا جان ناراحت شدی عزیزم ؟
من - نه ولی خوب تعجب کردم
همایون - خوب حالا جوابت چیه ؟
با من من گفتم ببین همایون الان نمیتونم جواب درستی بدم
چون تو یک سری چیزها رو نمیدونی ؟
همایون - پای عشق یا نامزدی یا حتی دوست پسری توی آمریکا وسطه ؟
من - نه پدرم بیماره اون عزیزی که گفتم پدرمه
حضوره منه اونجا لازمه شاید مجبور بشم
از راه ترکیه برگردم معلوم هم نیست کی برگردم !
همایون با لحن ناراحتی گفت بیماری پدرت چیه ؟
با بغض الکی گفتم سرطان مغز استخوان !
همایون از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و با یه حرکت
بغلم کرد و گفت عزیزم ناراحت نباش تو فقط بعله رو به من
بده من تا کره مریخ هم باهات میام !
توی دلم گفتم خوب دایی جان وظیفه اته !
آهی کشیدم و گفتم همایون !
همایون - جانم !!!
من - اول اینکه منو ول کن چون اگه کسی بیاد بالا بد میشه منو و تو
رو اینجوری ببینه چون اینجا نه فرانسه ات نه آمریکا
دوم بعععععله !
سوم ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که خودش رو کشید کنار و با ذوق
گفت این بعله یعنی قول ؟
من - اوهوم یعنی قبول به شرطی که اول نامزد بشیم بعد
جنابعالی با من بیای آمریکا و
بعد از خوب شدن وضع پدرم برگردیم ایران برای عقد و عروسی !
همایون - آخ فدای تو خوشگلم بشم که رک حرفت رو میزنی و
خجالت و لبو شدنم تو
کارت نیست !
اونشب برای من یه قدم به پیروزی نزدیک بود
و برای همایون یک قدم تا سقوط توی چاهی که من براش کنده بودم
سه روزه کارها تموم شد همه عمارت از شنیدن این خبر خوشحال شدند
مه رو اصرار داشت
تا قبل از اومدن مهتاج یه صیغه محرمیت بخونیم
چون معتقد بود مهتاج نمیزاره این وصلت سر بیگیره
و حاجی هم قبول کرد هرچند اول مخالف
سرسخت بود ولی آهو خانوم
با کلی اصرار راضیش کرد از خوشحالی زیاد حالش بد شد
منم گفتم چون وضع پدر و مادرم مشخص نیست
نمیخوام خیلی شلوغش کنند پس بهتره همه چیز رو بزارند
بعد از برگشتن منو همایون و مامان و بابا از خارج
تلفنی به جوزف گفته بودم دارم نامزد میکنم اول کلی ذوق کرد
ولی وقتی گفتم طرف کیه کلی دعوام کرد
گلی و حشمت هم باهام سرسنگین بودند ولی به جهنم مهم نبود
الانم دست توی دست همایون توی هواپیما به مقصد
ترکیه نشسته ایم
و تازه یه چندساعتی از محرمیتمون گذشته
عروسی که نه آرایش داشت نه لباس با یه مانتو و شلوار ساده سفید
و شاخه گلی که همایون بهم داده بود
روی مبلی توی سالن عمارت
کنار همایون که برعکس من حسابی تیپ زده بود نشسته بودم که
روحانی محلشون اومد خطبه یکساله ای خوند منم توی دلم به همشون
خندیدم و اون وسط به چشمهای غمگین علی و اخمهای
دایی ستار نگاه میکردم
صدای همایون رو کنار گوشم شنیدم
همایون - زیبای من به چی فکر میکنه که لبهای خوشگلش به خنده باز شده ؟
با لبخند آروم برگشتم سمتش
صورتهامون نزدیک هم بود طوری که نفسهای داغ اون میخورد توی
صورتم با زمزمه ای ناز گفتم توی فکر اینکه
چقدر زود همه چی درست شد و دل من به اسارت عشق تو دراومد !
خودم تهوع گرفتم از این حرف
ولی اون با لذت داشت به من و لبام نگاه میکرد
و تا خواستم خودم رو بکشم کنار
لبهای داغش روی لبهام نشست و سریع برداشته شد
نه لرزشی نه تپش قلبی اصلا مهم نبود
فقط با لبخندی که به احمق بودن اون توی دلم میخندیدم بهش نگاه کردم
همایون - جونم عزیزم اونجوری نگام نکن که
میزنم زیر قول و قرارم و همینجا عقدت میکنم
چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به شونه اش و
توی دلم گفتم ای دایی بدبخت من !

همایون - خانومم پاشو میخواییم فرود بیایم !
اه دایی جان فکر کردی من مثل این دخترهای عاشق
سر روی شونه تو گذاشته بودم تا استراحت کنم ؟
نه دایی جان بالشت سفت و محکم و البته نوازش عاشقانه ای
که از سرم میکردی باحال بود
من - مگه خلبانی که میخوای فرود بیای ها ؟
با شیطنت گفت خلبان که بعله اونم خلبانی که هواپیمای خودش رو
توی باند لب شما فرود میاره
و تا اومدم حرفی بزنم لبم رو بوسید و سریع جدا شد
اوه اوه داییمون چقدر داغه
من - خوب اگه فرودت تموم شد بهتره کم کم بریم چون
هواپیما روی باند فرود اومده
و مهماندارها دارند
به مسافرها کمک میکنند هواپیمات هم که نشوندی پس
بهتره بریم نه ؟
همایون با تعجب گفت سیوا تو بلدی خجالت بکشی ؟
من - خجالت چرا ؟
همایون - کلا گفتم
من - دلیلی برای خجالت نیست
از جام بلند شدم و همایون هم دنبالم اومد خواستم
اون شال مسخره رو بردارم که دایی جان
با اخم گنده ای نگام کرد
من - بهتره اون گره ابروهات رو برداری خسته شدم از بس این
پارچه مسخره روی سرم بود
همایون – من آدم مقیدی هستم اگر هم دیدی این مدت دستت رو میگرفتم
قبل از محرمیت چون میدونستم ماله منی
ولی الان دوس ندارم جز حودم کسی
از زیبای های خانومم لذت ببره !
نمیتونم و نمیگم خوب شال سرت کن فقط برش ندار به خاطر من !
دوست داشتم کیف دستی که همراهم بود
بکوبونم توی سرش
اه حیف کارم گیره وگرنه کشتمت !
من – باشه عسیسم اینم به خاطر تو !
و شال رو شل بندازم روی سرم و با ناز گفتم خوبه ؟
همایون – تو همه جوره برای من خوبی !
حالم داره بد میشه دایی جان بهتره بریم
ساعت پروازم رو به جوزف گفته بودم اونم گفت راننده شرکتش رو میفرسته
دنبالم
بعد از نیم ساعت معطلی اومدم بیرون
شلوغی و سروصدای شهر اون موقع شب
یه کم کلافه ام کرده بود
همایون – خانومی تاکسی بگیرم بریم ؟
من – نه راننده شرکت بابا میاد دنبالمون یه بنز دودی رنگ با یه
راننده سیاه پوست که ...
با دیدن جان راننده بابا حرفم رو قطع کردم و با دست به همایون
نشونش دادم
اونم با دیدن من اومد جلو و بعد از سلام چمدونها رو برداشت برد
وقتی سوار ماشین شدیم
جان گفت بیمارستان یا منزل ؟
من – اول منزل فردا صبح بیا دنبالمون ببرمون بیمارستان
جان – چشم خانوم
همایون – اگه برای من میگی که خسته نیستم
میدونم دلت طاقت نمیاره
بریم بیمارستان شده یه لحظه هم پدر رو ببین بعد !
من – نه عزیزم صبح راحتترم امشب خسته ام دوس دارم اولین
شبمون رو با هم باشیم !
و برای اطمینان بیشتر دسش رو به لبم بردم و بوسیدم
آخ خز ذوق شده بود که نگو !
به خونه که رسیدیم
همایون با دیدن کاخ بابا دهنش باز مونده بود
جان چمدونا رو آورد داخل و رفت دنبال کارش
به محض وارد شدنمون کتی و دوتا خدوتکارهای دیگه اومدند استقبال
خوبه با دیدن همایون حرفی از مامان نزدند
بهشون گفتم چمدونامون رو برند توی اتاقم طبقه بالا
رو به همایون که با کنجکاوی داشت خونه رو نگاه میکرد گفتم
من – عزیزم بیا تو !
همایون – وای سیوا اینجا خیلی بزرگه نگو که تو تنهایی اینجا
سر میکردی ؟
من – خوب با وجود سگ و دوتا محافظ و سیستم امنیتی
و نزدیکی به اداره پلیس ترس ندارم !
همایون – آره تازه خدا هم مواظب عشق من هست !
با خودم گفتم من با خدای تو کاری ندارم !
من – اتاق من طبقه بالاست بیا بریم یه استراحت کوچولو بکنیم تا موقع شام !
همایون همینطور که خونه رو دید میزد گفت هر چی بانو بگه !
دست تو دست همایون از پله ها بالا رفتیم
وارد اتاقم شدم خوبه مگی تمام عکسهای مامان رو برداشته

همایون با خوشی گفت وای چه اتاق قشنگی داری!
به اتاقم نگاه کردم قشنگی خاصی نداشت
دیوارهای اتاقم کاغذ دیوارهای گلبهی با نقشهای ریز
یه تخت دونفره بزرگ که دورتادورش پرده های حریر کار شده بود
و یه کتابخونه کوچک و میز کامپیوتری که دست ساز بابا
جوزف بود و سرویس بهداشتی که داخل اتاقم بود !
همایون – میشه بفرمایید جریان این تخت چیه نکنه جلو جلو خبر دادی
داری با نامزدت میای ها ؟
من - نه من عادت ندارم روی تخت یکنفره بخوام از بچگی
روی تخت بزرگتر از خودم میخوابیدم !
همایون- خوبه میشه بانو حموم رو به من نشوند بدن تا
خستگی راه رو از تنم دربیارم ؟
من – از حموم اتاقم استفاده کن من عجله ای ندارم
یه کم دراز میکشم راحت باش لباس تمیز هم خواستی بگو
تقریبا هم سایز بابا جوزفی !
همایون – نه ممنون لباس به اندازه کافی آوردم !
من – پس تا من یه سرکشی پایین میکنم برو حموم !
خواستم از اتاق بیام بیرون که همایون دستم رو کشید و
محکم بغلم کرد از حرکتش جا خوردم ولی
سعی کردم عکس العملی نشون ندم
صدای نفسهاش می اومد
آروم گفتم همایون !
با صدای خشداری گفت جانم !
من – برو عزیزم حموم ما تمام شب رو وقت داریم
همایون – میدونم عزیزم اول ...
منتظر حرفش بودم که خودش رو ازم جدا کرد و شالم رو از سرم برداشت !
آه کاش زودتر احساساتی میشدی
تا این پارچه مسخره رو برداری
موهای بلندم روی شونه هام ریخت
میدونستم به خاطر موندن زیر شال به هم گره خودره ولی
دایی جان داشتند با لذت نگاهم میکرد
من – الوووو کجایی ؟
همایون – پیش یه خانوم خوشگل
هلش دادم سمت حموم و گفتم پس برو حموم تا این خانوم
خوشگل هم بره پایین نظارت تدارک یه شام عاشقونه !
بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و رفت سمت حموم !
منم سریع از اتاق زدم بیرون
اه گندش بزنن حالم داره از این همه
عشقبازی به هم میخوره
سریع از تلفن اتاق کار جوزف زنگ زدم بیمارستان
و خبر اومدنم رو بهش دادم و جریان رو براش تعریف کردم
طبق معمول کلی دعوام کرد و نصیح ولی وقتی
بهش یادآوری کردم که این خاندان
چه بلایی سر مامان آوردند کوتاه اومد
من – جوزف فردا یه اتاق با مردی که گفتم آماده کن !
جوزف – باشه سیبای من !
من – اوف جوزف سیوا نه سیبا !
خنده ای کرد و گفت میدونم دخترک میخوام اذیتت کنم !
من – از طرف من مامان مارال رو ببوس !
جوزف – چشم منتظرتم تا فردا بای !
گوشی رو که قطع کردم همش توی ذهنم حرفهای جوزف
بود اگه همایون بفهمه چی ؟
اگه حاضر نشه آزمایش بده ؟
صدای در اتاق اومد
من – بعله ؟
کتی اومد داخل و گفت خانوم آقا دنبالتون میگردند !
من – باشه الان میام
راستی میز شام رو هم آماده کن مشروب هم سرو نکنی !
کتی – چشم خانوم !
اوف باز باید احساسات به خرج بدم با لبخندی یخ رفتم بالا
و وارد اتاق شدم
همایون با یه تیشرت سفید و شلوار راحتی کرم
جلوی آیینه وایستاده بود داشت موهاش رو خشک میکرد
بازوهای سفت و عضلانی داشت
بدن خوبی داشت
من – اوه چه مرد عضلانی خوش تیپی !
همایون – قابل شمارو نداره خانوم !
من – فعلا که صاحبش لازم داره من رفتم یه دوش بگیرم نهایت ده دقیقه طول میکشه
شام تقریبا آماده است خوراک زبان دوس داری ؟
همایون – اینقدر خسته ام که نون خالی هم باشه میخورم
فقط میخوام سریع بخوابم
من – خوب اگه خسته ای میخوای دستور بدم شام رو سرو کنند
منم قبل از خواب میرم حموم
اومد سمتم و موهام رو ناز کرد و گفت اونقدر دیگه خسته نیستم برو حموم
خانومی منم منتظرت میمونم تا بیای بعد بریم شام !
خودم رو کشیدم کنار و رفتم سمت کمدم و لباس برداشتم و
بدون هیچ حرفی خودم رو انداختم حموم
سعی نکردم خیلی طولش بدم
بعد از حموم لباس زیرم رو پوشیدم و حموم تنی ام رو پوشیدم و اومدم بیرون
همایون روی تختم دراز کشیده بود
با دیدنم با اون وضع جا خورد
همایون – عزیزم سرما نخوری !
من – نه عادت دارم فقط موهام رو خشک میکنم
زحمتش رو میکشی ؟
سریع از جاش بلند شد و سشوارم رو از روی میز برداشت و گفت بشین تا سرما نخوردی !
این چه عادت بدی که داری !

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:فصل دهم,یازدهم,دوازدهم و سیزدهم رمان دختری به نام سیوا,

] [ 23:29 ] [ yaserbaneh ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه